سال بی بهار
تنمو به جون چشمات
تو بده نشون چشمات
که با اون قشون چشمات
منو تار و مار کردی
تنمو به جون چشمات
تو بده نشون چشمات
که با اون قشون چشمات
منو تار و مار کردی
یه جوری میای میری انگاری که دیرته
عذاب دادنِ منم جزئی از تقدیرته
میون همه ی اَخمات دلبریتم میکنی
دل و دورش میکنی گاهیم نزدیکته
از این غم پنهانو
این گریه ی ناغافل
پیداست چه خواهد کرد
رویای تو با این دل
یک نفر گاهی همه زندگیت است!
برای همین است که دلت
برای همان یک نفر
تنگ می شود...
بیا برگرد از این شبا دلم پره
آخه دل از دلت دل نمیبره
بیا پیشم از حال دل برات بگم
به خاطرت با دنیا من بهم زدم
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی
و هنوز من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
آبی که از این دیده چو خون میریزد
خون است بیا ببین که چون میریزد
پیداست که خون من چه برداشت کند
دل می خورد و دیده برون میریزد
زخمی چنان به خویشتن زدی، ای دل!
تا ماه برنیاید
تا هرگز آفتابت
از چاه برنیاید...
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
دل داده ام بر باد، بر هر چه بادا باد
مجنونتر از لیلی، شیرینتر از فرهاد
ای عشق از آتش، اصل و نسب داری
از تیرهی دودی، از دودمان باد
یک نفر آمد و سهم ِدل ِتنهایم شد
آمد و علّت ِبیداری ِشب هایم شد
دل به او بستم و چشم
از همه کس پوشیدم