شازده کوچولو-بخش پایانی
کنار چاه دیوارِ سنگی مخروبهای بود
فردا عصر که از سرِ کار برگشتم
از دور دیدم که آن بالا نشسته
پاها را آویزان کرده و شنیدم که میگوید
کنار چاه دیوارِ سنگی مخروبهای بود
فردا عصر که از سرِ کار برگشتم
از دور دیدم که آن بالا نشسته
پاها را آویزان کرده و شنیدم که میگوید
چاهی که بهش رسیدهبودیم
اصلا به چاههای کویری نمیمانست
چاه کویری یک چالهی ساده است
...وسط شنها
شهریار کوچولو گفت: – سلام
سوزنبان گفت: – سلام
شهریار کوچولو گفت
– تو چه کار میکنی اینجا؟
آنوقت بود که سر و کله روباه پیدا شد
روباه گفت: – سلام
شهریار کوچولو برگشت اما کسی را ندید
با وجود این با ادب تمام گفت: – سلام
مسافر کوچولو کویر را از پاشنه درکرد
و جز یک گل به هیچی برنخورد
یک گل سه گلبرگه، یک گلِ ناچیز
شهریار کوچولو گفت: – سلام
مسافر کوچولو پاش که به زمین رسید
از این که دیارالبشری دیده نمیشد
سخت هاج و واج ماندتازه داشت
از این فکر که شاید سیاره را عوضی گرفته
اخترکِ پنجم چیز غریبی بود
از همهی اخترکهای دیگر کوچکتر بود
یعنی فقط به اندازهی یک فانوس پایهدار
و یک فانوس بان جا داشت
اخترک دوم مسکن آدم خود پسندی بود
خودپسند چشمش که به شهریار کوچولو افتاد
از همان دور داد زد: بهبه
اینهم یک ستایشگر که دارد میآید مرا ببیند
گمان کنم شهریار کوچولو برای فرارش
از مهاجرت پرندههای وحشی استفاده کرد
صبح روز حرکت، اخترکش را
آن جور که باید مرتب کرد
روز پنجم باز سرِ گوسفند
از یک راز دیگر زندگی
امیر کوچولو سر در آوردم
مثل چیزی که مدتها تو دلش...
هر روزی که میگذشت
از اخترک و از فکرِ عزیمت
و از سفر و این حرفها
چیزهای تازهای دستگیرم میشد
خیلی طول کشید تا توانستم
بفهمم از کجا آمده
امیر کوچولو که مدام مرا
سوال پیچ میکرد
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسته بود
گیسشون قد کمون رنگ شبق
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است