درحال بارگذاری ....

درک متقابل

کشاورزی تعدادی توله سگ داشت و قصد داشت آنها را بفروشد. اعلامیه ای درست کرد و در حال نصب آن بود که احساس کرد کسی لباس او را میکشد. برگشت دید که یک پسر کوچک است. پسرک گفت: «آقا، من میخوام یکی از توله سگهای شما را بخرم.»

کشاورز گفت: «این توله سگها از نژاد خوبی هستند و باید پول خوبی براشون بدی.» پسرک دستش را کرد تو جیبش و تعدادی سکه داد به کشاورز و گفت: «من ۳۹ سنت دارم. این کافیه؟» کشاورز گفت: «آره، خوبه» و بعد سوتی زد و سگ مزرعه را صدا کرد. سگ از لانه بیرون آمد و به دنبالش چهار تا توله پشمالو بیرون آمدند. پسر قطار توله سگها را دنبال میکرد و چشمهایش برق میزد. در حالی که مشغول تماشای توله ها بود متوجه شد چیزی داخل لانه سگ تکان می خورد.

یک سگ پشمالوی دیگر نمایان شد که از چهار تای دیگه کوچک تر و ضعیف تر بود. از لبه در لانه پان افتاد و در حالی که لنگ لنگان قدم بر میداشت سعی میکرد خودش را به بقیه برساند. پسرک به این آخری اشاره کرد و به کشاورز گفت: «من اونو میخوام.» کشاورز خم شد و به پسر گفت: «این به درد نمیخوره. اون نمیتونه مثل چهار تا توله دیگه بدوه و با تو بازی کنه.»

پسر با شنیدن این حرف کشاورز، پاچه شلوارش را بالا زد و یک آتل فلزی رو به کشاورز نشان داد که پایش را به یک کفش مخصوص وصل میکرد. پسر به کشاورز نگاه کرد و گفت: «منم نمیتونم خوب بدوم و اون به کسی نیاز داره که درکش کنه.» دنیا پر از آدم هایی است که نیاز دارند کسی درکشان کند!


درک متقابل

نگارش توسط پژمان در تاریخ جمعه 16 فروردین 1398 با موضوع داستان ، داستانک ،
کلیدواژه‌ها : #پسر کوچک #مزرعه #درک #دنیا

دیدگاه شما


کد امنیتی رفرش