خداحافظی تلخ
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوعه ولی لبهایم
هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوعه ولی لبهایم
هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
همه می پرسند چیست در زمزمه ی مبهم آب؟
چیست در هم همه ی دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید؟
روی این آبی آرام بلند
روز اول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز میگفتم
لیک با اندوه و با تردید
ما هر چه را که باید
از دست داده باشیم
از دست داده ایم!
ما بی چراغ به راه افتادیم
هرگز نگو خداحافظ!
خداحافظی با تو
سلام گفتن به در به دری هاست
و در آغوش کشیدن تمام تنهایی ها
پدرم می گفت : زن باید گیسوان اش
بلند و چشمانش درشت باشد
مادرم هرگز موی بلند نداشت!
و چشمانش دلخواه پدرم نبود!
وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید
وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها می کشید
وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید
خان که نه! خانه شدم تا تو ستونم باشی
بید بودم که خودت رمز جنونم باشی
خواستم رو به عقب برگردد زندگی ام
تا خودت کودک احساس درونم باشی
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه ی سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
اگرچه عمری ای سیه مو! چون موی تو آشفته ام
درون سینه قصه ی این آشفتگی بنهفته ام
ز شرم عشق اگر به ره ببینمت
ندانم چگونه از برار تو بگذرم من
ماه من غصه چرا؟!
آسمان را بنگر
که هنوز بعد صد ها شب و روز
مثل آن روز نخست
نه کسی منتظر است
نه کسی چشم به راه
نه خیال گذر از کوچه ی ما دارد ماه
بین عاشق شدن و مرگ مگر فرقی هست؟
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
نیمه جانی بر کف
کوله باری بر دوش
مقصدی بی پایان
قرن ها پشت افق
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره
از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید