تنهاترین عاشق
انگار دستام سرده سردن
انگار چشمام شب تارن
آسمون سیاه ابر پاره پاره
شرشر بارون داره می باره
فال خوش
یلدا یلدا شبِ بلند، گیسویت را دوباره وا کن
چنان نماند و چنین نخواهد ماند
یلدا یلدا، مرا صدا کن
از تنهایی، مرا رها کن
ماه بی تکرار من
حیف با اینکه می خواهم تو را
سهمم از عشقت چرا
چیزی به جز باران نبود
حیف از من چه می خواهی ببین
کوچمون
یه جوری میای میری انگاری که دیرته
عذاب دادنِ منم جزئی از تقدیرته
میون همه ی اَخمات دلبریتم میکنی
دل و دورش میکنی گاهیم نزدیکته
شروع ناگهان
بی سر و سامان تو شد
شانه ی سر خورده ی من
رنگ بزن بر لب این
خنده ی دل مرده ی من
کجا باید برم
کجا باید برم یه دنیا خاطره ات
تورو یادم نیاره
کجا باید برم که یک شب فکر تو
منو راحت بذاره
من از عشق لبریزم
هوا سرد است
من از عشق لبریزم
چنان گرمم
چنان با یاد تو در خویش سرگرمم
انتظار
باز امشب ای ستاره تابان نیامدی
باز ای سپیده شب هجران نیامدی
شمعم شکفته بود که خندد به روی تو
افسوس ای شکوفه خندان نیامدی
امشب ای ماه
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه، تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من می دانم
که تو از دوری خورشید چه ها می بینی
وامی از نگاه تو
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
قصه شهر سکوت
روزی دل من که تهی بود و غریب
از شهر سکوت به دیار تو رسید
در شهر صدا که پر از زمزمه بود
تنها دل من قصه ی مهر تو شنید
تصویر رویا
شب از مهتاب سر میره، تمام ماه تو آبه
شبیه عکس یک رویاست، تو خوابیدی جهان خوابه
زمین دور تو میگرده، زمان دست تو افتاده
تماشا کن سکوت تو، عجب عمقی به شب داده
غمی غمناک
شب سردی است، و من افسرده
راه دوری است، و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
میکنم، تنها، از جاده عبور
خاطره ات به جای تو
خسته تر از صدای من، گریه ی بی صدای تو
حیف که مانده پیش من، خاطره ات به جای تو
رفتی و آشنای تو، بی تو غریب ماند و بس
قلب شکسته اش ولی پاک و نجیب ماند و بس
هم دست
کنارت چقدر حال من بهتره
از اون حالی که این روزا میشه داشت
اگه دنیا هر چی که داشتم گرفت
ولی دستتو توی دستام گذاشت
بوسه
در دو چشمش گناه می خنديد
بر رخش نور ماه می خنديد
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله ايی بی پناه می خنديد
از روی پلک شب
شب سرشاری بود
رود از پای صنوبرها، تا فراترها رفت
دره مهتاب اندود، و چنان روشن كوه، كه خدا پيدا بود
در بلندی ها، ما
غزل خدا
چه شبی است!
چه لحظههای سبک و مهربان و لطیفی
گویی در زیر باران نرم فرشتگان نشستهام
میبارد و میبارد وهرلحظه بیشتر نیرو میگیرد
كوچه
بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه كه بودم