فاصله ها
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی
این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
مشاهده ادامه مطلب
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی
این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دخترک شانزده ساله بود که
برای اولین بار عاشق پسر شد
پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت
و همیشه شاگرد اول کلاس بود.
بالا سر تختم عکست به دیواره
دیوار خوشحاله چون عکستو داره
بالا سر تختم هر روز میخندی
شب ها تو تنهایی چشمامو میبندی
دشتها نام تو را میگویند
کوهها شعر مرا میخوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
پدرم می گفت : زن باید گیسوان اش
بلند و چشمانش درشت باشد
مادرم هرگز موی بلند نداشت!
و چشمانش دلخواه پدرم نبود!