همرنگ دریا
باز دلتنگی بارون تو چشمامه
باز آروم بیا همرنگ دریا شیم
کاشکی بشه یه ذره تنها شیم
باز دلتنگی بارون تو چشمامه
باز آروم بیا همرنگ دریا شیم
کاشکی بشه یه ذره تنها شیم
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آن چنان مات که یک دم مژه برهم نزنی
مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو، به قدر مژه برهم زدنی
داشتم برگه های دانشجوهامو
صحیح میکردم،
یکی از برگه های خالی
حواسمو به خودش جلب کرد...
دو مرد در کنار دریاچه ای
مشغول ماهیگیری بودند
یکی از آنها ماهیگیر با تجربه و ماهری بود
اما دیگری ماهیگیری نمی دانست
مهربانم، ای خوب
یاد قلبت باشد یک نفر هست که اینجا
بین آدمهایی که همه سرد و غریبند با تو
تک و تنها، به تو می اندیشد
روزها گذشت
و گنجشک با خدا هیچ نگفت
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا
هربار به فرشتگان این گونه می گفت می آید
آغاز راهم چون به عشق تو رقم خورد
با من بمان تا انتها مرا رها مکن
در این سیاهی ای خدا مرا رها مکن
ای آشنا بی آشنا مرا رها مکن
رفاقت گاهی اشکه گاهی خونه
رفاقت گاهی از جنس جنونه
یه وقتایی تموم دین و دنیا
برای آدمای بی نشونه
روزی سوراخ کوچکی
در یک پیله ظاهر شد
شخصی نشست و
ساعتها تقلای پروانه برای...
شست باران بهاران هر چه هر جا بود
يک شب پاک اهورايی
بود و پيدا بود
بر بلندی همگنان خاموش
تاج از فرق فلک برداشتن
جاودان آن تاج بر سرداشتن
در بهشت آرزو ره یافتن
هر نفس شهدی به ساغر داشتن
دختر کوچکی هر روز پیاده
به مدرسه میرفت و برمیگشت
با اینکه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود
و آسمان ابری بود...
تو تا وقتی کنار من بمونی
خدا از پیش من جایی نمیره
باید کسی باشد
هر وقت بار تنهایی ات سنگین شد
ماه من غصه چرا؟!
آسمان را بنگر
که هنوز بعد صد ها شب و روز
مثل آن روز نخست
پولدار که باشی
برف بهانه ای می شود برای لباس نو خریدن
با دوستان به اسکی رفتن
تفریح کردن و از زندگی لذت بردن
یه پاییز زردو زمستونه سردو
یه زندونه تنگو یه زخم قشنگو
غم جمعه عصرو غریبیه حصرو
یه دنیا سوالو تو سینه ام گذاشتی
به سر آستین پاره ی کارگری که
دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب، نخند!
به پسرکی که آدامس می فروشد
و تو هرگز نمی خری ، نخند
مادرم تویی تمامی هستی من
مرحمی بر زخم های مستی من
مادرم مهر خدا داری تو در دل
به مهر مادری ساخته ای راستی من
شب سرشاری بود
رود از پای صنوبرها، تا فراترها رفت
دره مهتاب اندود، و چنان روشن كوه، كه خدا پيدا بود
در بلندی ها، ما
چه شبی است!
چه لحظههای سبک و مهربان و لطیفی
گویی در زیر باران نرم فرشتگان نشستهام
میبارد و میبارد وهرلحظه بیشتر نیرو میگیرد